داستان همشهری سزان

  • ۹۳۴ بازدید
داستان همشهری سزان

حس مزخرف و عجیبی دارم، خفگی و تهوع با هم. خانه انگار قفسی شده بود که تنگ و تنگ تر می شد. من در جاهای بسته، حس خفگی دارم. هر چند در خانه ای بسیار بزرگ زندگی می کنم اما امروز حس می کنم مرا در جایی یک متری محبوس می کنند یا کرده اند. تاب نیاوردم و بیرون زدم.

§      گور پدر ماشین؛ یه امروز رو کمی پیاده برم. شاید حالم بهتر شه.

به تاخت از حیاط رد شدم. انگار هیچ چیز در آن ندیدم؛ شاید هم هیچ چیز نبود. همان حیاطی که برایش پول بسیار هزینه کرده بودم.

§      توی یه معامله ی توپ کلی پول به جیب زدم. یه ماشین داغون رو به قیمت نو انداختم به یارو. خیلی حال داد! [پوزخند] یارو احمق بود؛ بیخودی به حرف من اطمینان کرد. تقصیر خودش بود. بعدش با اون پول حیاطوُ ردیفش کردم.

§      عاشق این شهرم. وختی اومدم اینجا هیچی نداشتم، گدا بودم. اسمش قبلنا چیز دیگه بوده اما الان «تآگلان» شده. جای آشغالیه اما پول توشه. از مردم میشه پول بیرون کشید. ادامه داستان …