معرفی کتاب سرزمین داستان

  • ۸۱۱ بازدید
معرفی کتاب سرزمین داستان

کتاب سرزمین داستان

نوشته ی  مهندس فرشید خیرآبادی

کتاب «سرزمین داستان» مجموعه‌ای از داستان‌هایی در سبک «فلش فیکشن» است [Flash Fiction]. این گونه‌ی روایی داستان در اندازه از داستان کوتاه هم کوتاه‌تر است و تمام ویژگی‌ها یا بخش عمده‌ی ویژگی‌های گفته شده‌ی پیشتر را داراست. اِشکال عمده‌ای که منتقدان بر این گونه‌ی روایی وارد می‌دانند این است که در آن رکن اصلی و جادویی «شخصیت» یا همان کاراکتر وجود ندارد و فقط تیپ‌ها در آن حضور دارند؛ که صد البته منتقدان تیپ‌ها را بسیار ناکارا می‌شمارند. داستان‌سُرایان این تکنیکِ داستانی اما می‌گویند: چه باک اگر می‌توان داستانی بی‌حضور شخصیت پرداخت!
من اینجا فقط می‌خواهم دلیل چنین امری را بگویم الباقیِ دعواها باشد برای منتقدان. و اما دلیل آن، ایجاز بسیار و اندک‌گویی بیش از حدِ واژگان است. نمی‌توان همه‌ی حرف ها را در این اندازه‌ی قالب و در این سبک گفت پس ناگزیر به حذف خیلی چیزها خواهیم بود: صفات، تکرار اعمال، گفتن از هیچ و پوچ و کش دادن روایت.

نقد ادبی کتاب سرزمین داستان

داستان کوتاه کوتاه یا فلش فیکشن، حدود بیست و چند سال پیش وارد ایران شد با ورود کتاب‌ها و ترجمه‌های داستان‌پردازی آمریکاییِ «پُست مدرن». این گونه‌ی داستانی از رمان، داستان بلند و داستان کوتاه -با ساختاری منسجم و شخصیت‌پرداز- گذرکرده بود و در حال پرداخت داستان‌هایی با ویژگی‌هایی همچون آنچه خواهد آمد است [و این همه‌ی ویژگی‌ها نیست.]:

  • کم‌گویی
  • دارا بودن پایانی باز
  • مینیمالیستی بودن [کم کردن المان‌های داستان و داستانی]
  • سوررئالیستی بودن
  • روایت غیر‌خطی و پرش های زمانی

این گونه‌ی داستان‌گویی تحت نام‌ها و گرایش‌ها یا بهتر بگویم «مکاتب ادبی» گوناگون مطرح می‌شوند که هر کدام به فراخور انتخاب و یا قدرت آن ساختار، مورد استفاده‌ی «داستان‌نویس» قرار می‌گیرد. بهتر است اشاره‌ای کنیم به این مهم که در این گونه‌های نوین، داستان‌گو وجه‌ی ادبی خود را آرام آرام وامی‌گذارد و وجه‌ی هنرمندی خویش را بیشتر در آغوش می‌گیرد چرا که در این مکاتب ادبیِ نو پافشاری بسیاری بر ویژگی‌های هنری داستان و هنرمندی داستان‌نویس شده است. حتی در مواردی به عمد، داستان‌نویس ساختار و گرامر زبان را در هم می‌شکند تا بیشتر و بهتر داستان‌سُرایی کند[شکستن فرم زبانی].

داستان « سنگ » از کتاب سرزمین داستان

ساعت را نمی‌دانم اما آفتاب روشنایی را پهن کرده است و به روی خیابان‌ها، موجودات و درختان راه می‌رود. آفتاب آرام آرام رنگ‌ها را از نارنجی به سفید تبدیل می‌کند و دیگر نمی‌توان به خود خورشید خیره شد. اکنون لمسِ تن شهر وُ شهر خانه به دست آفتاب بجای لذت، زیبایی می‌آفریند. کم کم رنگ‌ها کم رنگ‌تر و غبار بیشتر می‌شود. من در خیابان هستم و می‌روم ...
کسی آرام می‌ایستد تا من رد شوم، هیچ حرکتی نمی‌کند، انگار به یک باره میخکوب می‌شود و می‌میرد. از این سوی خیابان به آنسو می‌روم. زنی تا مرا می‌بیند به تاخت دور می‌شود. همچنان در راهم و به دسته‌ای از مردان ایستاده منتظر اتوبوسِ سرویسِ کارخانه نزدیک می‌شوم. می‌خواستم آرام از کنار آنان رد شوم که سوت زدند و فریاد کشیدند، یکی از آنان به من سنگ زد. پا به فرار گذاشتم تا زخمی‌ام نکرده‌اند. از آنان دور شدم و تا حواسم جمع شد دیدم در کوچه‌ای هستم. کوچه‌ای پهن که دو سویش را پیاده‌رو‌هایی با درختانی سر سبز گرفته بودند. دختری دبستانی در خانه را گشود و چند گام به بیرون جهید. مرا دید، هراسان به درون خانه برگشت، در را محکم بست و جیغ کشید: «مامان!». من از جیغ ترسیدم و از کوچه به خیابان گریختم؛ سر کوچه که رسیدم، نانوا به سویم سنگ پرتاب کرد؛ سومین سنگ به من خورد. پهلوی راستم تیر کشید و تا مغز استخوانم را سوزاند.