مرداد است؛ بادهای داغ تابستانی از روی تنوری آماده ی پختن بر می خیزند و در هوایی خفه، به هر چیز به هر جا خود را می کوبند. سالی گرم و شرجی در کوچه ای دراز، باریک و قدیمی. دو سوی کوچه را خانه ها تسخیر کرده اند. از سویی حیاط و از سویی نمای وا رفته ی ساختمان ها دیده می شوند و درختانی که تنها شاخه هایشان از بالای دیوارهای بلند حیاط پیداست.
دیوارها و حیاط هایی شبیه زندان و مردمانی گرفتار در محاصره ی دیوارها. آفتاب بالای سر کوچه گرفتار شده و کوچه از داغی آسفالت هایش مثل تنور نانوایی است. اشعه ی خورشید به شیشه ی پنجره ها برخورد می کند و باز می گردد، مجبورت می کند سرت را پایین بیاندازی تا کور نشوی. تازه وقتی سر خم می کنی می فهمی نور از روی زمین که با آسفالت فرش شده نیز باز می تابد و می خواهد درون چشمت فرو رود و کورت کند. آفتاب به زور می خواهد خودش را به شهر نشان دهد. رهگذران باید دستشان را بالای پیشانی بگیرند تا از نور کور نشوند.
در این ساعت، رهگذری در کوچه نیست. ادامه داستان …