داستان پنج سال و نیم می گذرد

  • ۸۹۱ بازدید
داستان پنج سال و نیم می گذرد

پنج سال و نیم می گذرد. رامین به بیرون نگاه میکند، نگاه که نه غرق شده است … .

پنجره ای زنگ زده با شیشه هایی کثیف و پر از لک گرد و غبار و چیزهایی زرد و قهوه ای مالیده شده بر آن. ساختمان های سیمانی همچون معماری اردوگاه سرخ در دید است، همه چیز یکسان با دستور ساختی یکسان و پرداختی بیمارگونه. توسی سیر با لکه های بزرگ نم لوله ها و فاضلاب ها بر سیمان، نور گیر هایی خفه، پنجره های کوچک که تنها چراغ های سقفی درون اتاق ها را نمایش می دهند. هر چه سر بگردانی جز این چیزی نمی بینی. محال است زندگی را از درون پنجره ببینی هر چند همه در خانه ها هستند چون شب زمستانی اوایل دی ماه است و کسی نیازی به گشتن در شهر ندارد و می خواهد در جایی خود را بتپاند، جایی شبیه خانه.

رامین همچنان ایستاده و به هیچ می نگرد.

ادامه داستان …