داستان اول اکتبر

  • ۹۷۷ بازدید
داستان اول اکتبر

مشکلِ اینجا همین است، تعلیق. اینجا که بودی با هم حرفش را می زدیم و تو همیشه به تعلیق که می رسیدیم نمی فهمیدی و من خوب می فهمیدم که چگونه نگه می دارند مرا پشت درهای تا همیشه بسته، چرا که ما خودی نیستیم هیچ کجا؛ چرا که ما کسی را نداریم در هیچ جایگاه.

از آن سالها که برای قبولی دانشگاه درس می خواندیم و من درگیر دردهایم بودم و تو مشغول درس هایت بودی، خیلی گذشته است. تا امروز که به تو می گویم: «هیچ چیز از جهان تو نمیفهمم!». شاید دیگر زمانی نمانده باشد و شاید هم هزاران سال زمان داریم.

یادت هست؟ من هنوز یادم هست، روزگارانی که رفته اند. انگار خود را از بالا می بینم، هر روز وُ هر روز. روزهایی که مدام برایم زمستان بود وُ زمستان ها سرد بود وُ سرما زیر ناخن دستانم فرو می رفت، می سوزاند. ادامه داستان …